سپهرسپهر، تا این لحظه: 15 سال و 6 ماه و 23 روز سن داره

سپهر زندگی ما

تولدت مبارک

سپهر عزیزم چهار سال پیش در چنین روزی بود که بعد از تحمل ٥ ساعت درد پیاپی تو با اون مژه های بلند و موهای مشکی ساعت ٨:٢٠ شب برای اولین بار در آغوشم جای گرفتی  و من سرشار از ذوق داشتن تو تا چند ساعت بعد از به دنیا اومدنت اشک می ریختم. باورم نمی شد که اکنون مادر یک پسر ناز مثل تو شده ام. حالا چهار سال از اون روز میگذره و من هر روز سعادت دارم که پر شوم از کودکانه های تو ، لبریز از خنده هایت ، سرشار از آغوش هایت ، سیراب از بوسه هایت . و امروز می بالم به داشتنت. به اون چشمان ژرف که با همه کودکی هایش همیشه در حال کنکاشه . به اون حس بالندگی ات که هر روز مستقل تر از دیروز پیش میره. به اون قدرت تکلمت با این همه واژه های ناب. و به مهربانی هایت . ب...
24 مهر 1391

ما و نیمه مهر

جمعه ١٤ مهر تولد بابایی بود . پنجشنبه عصری قرار شد دوست هامون بیان خونه ما و برای بابایی تولد بگیریم . سمر و پژمان ساعت ٧:٣٠ بود اومدن خونه مون و سمر به من کمک کرد تا زودتر غذاها رو راست و ریز کنیم . علی و آزاده ، ناتا و پویا و دیانا هم اومدند. شب خوب دیگری را در کنار هم گذروندیم و گفتیم و خندیدیم و سپهر هم می گفت امروز تولد من هم هست و در تمام مراسم کیک بریدن و خوردن در کنار وحید بود. موقعی هم که وحید می خواست کیک رو ببره گفت اینجوری که نمیشه باید رقص چاقو کنیم. خودش پاشد با چاقو رقصید. کلی هم با دیانا بازی کردند و خوشحال بودند. روز ١٥ مهر اولین روزی بود که در کلاس جدید آموزش سپهر شد. پسرک نازنین من پا در راه فراگیری می گذارد تا بیاموز...
22 مهر 1391

کلاس جدید

سپهر جونی دیروز کلاست تو مهدکودک عوض شد. و تو ماه ها انتظار چنینی روزی رو می کشیدی. تو مهدکودکتون بچه های نوپا تا ٤ سال طبقه سومند و بچه های ٤و ٥ و ٦ تو طبقه دوم هستند. و از اوایل تابستون بچه های کلاس شما با توجه به تاریخ تولدشون می رفتن پایین . و تو هر وقت که یکی می رفت پایین میومدی خونه می گفتی مامان مثلاً علی هم رفت پایین. از شهریور هم که فهمیده بودی پاییز تولدته می گفتی مامان کی پاییز میشه من برم پایین؟ و بالاخره دیروز تو رفتی پایین. بعدازظهر بابامصطفی اومده بود دنبالت و به من زنگ زد که بگه تو رو گرفته موبایلش رو گرفتی و با ذوق و شوق تمام به من گفتی : مامان من رفتم کلاس سارا جون.دیگه بالا نیستم. عصری هم که اومدم پیشت کلی خوشحال بودی...
2 مهر 1391

مهر 91

سپهرکم . مدت هاست منتظر آمدن پاییزی و امروز بالاخره پاییز از راه رسید. مدتی بود که از من می پرسیدی تولد من کیه؟ و من به تو می گفتم پاییز . و هر روز از من می پرسیدی : پاییز هنوز نیومده ؟! دیشب تو راه برگشت به خونه از خونه مامان بتول بودیم بابایی بهت گفت : سپهر ، فردا پاییز می آد.  تو خوشحال گفتی یعنی تولدمونه؟! تولد من و تو ؟ بابایی گفت: آره ، تازه سپهر فردا سالگرد عروسی ماست و تو گفتی: من رو هم با خودتون می برین؟ یعنی بخوابیم فردا بریم مهدکودک ، از مهد برگردم ، هوا تاریک شد حاضر می شیم میریم عروسی؟! من و بابا به هم نگاه کردیم و باری دیگر سرشار شدیم از کودکی هایت. و من برات توضیح دادم که نه مامان ما فردا نمی ریم عروسی ، قبل از اینکه ت...
1 مهر 1391

سپهر در این روزها

امروز ١٢ شهریور سال ٩١ . ببخشید مامانی از اول سال هی می خوام بیام و بنویسم از این دنیای بیکران ما با تو اما همش پی فرصتی بودم تا بتونم از اول سال رو تایپ کنم و بذار اینجا  که نشد. امروز طلسم رو شکستم . ظاهراً این ثانیه ها به من امان نخواهند داد که بتونم از اول سال  تا حالا را اینجا منتقل کنم. پس بیش از این خودم رو معطل نمی کنم و از اینجا به بعد رو می نویسم. امسال تابستان برای تو سرشار از تجربه های جدید بود. تو رو تو کلاس شنای مهد ثبت نام کردم و این اشتیاق به آب و آب بازی هدایت شد و تو با شوق هر چه تمامتر روزهای زوج هفته رو به امید روزهای فرد می گذروندی تا دوباره روز استخرت بشه. شب ها به من می گفتی : آخ جون مامان ! فردا روز پسرهاست ...
12 شهريور 1391

اولین تعریف سپهر از خوابی که دیده بود

سه شنبه پیش بود 4 بهمن 1390 ؛ شب تو خواب سپهر من رو صدا کرد و گفت : مامان! مامان! بنزم . بنزم رو بده. از لحن صداش معلوم بود خوابه دیگه بلند نشدم برم پیشش، فقط از اتاقمون بهش گفتم باشه مامان میارم. چند دقیقه ای نگذشته بود که دوباره گفت: مامان! مامان! بنزم . بنزم رو بده. ایندفعه رفتم بالا سرش گفتم : چی شده مامان؟ گفت بنزم بنزم رو بده. فهمیدم داره خواب می بینه  در ضمن هم نصف شبی نمی تونستم دنبال ماشین بنزش بگردم. بهش گفتم : باشه مامان، بخواب پسرم برات میارم. یک کم پیشش موندم دیدم خوابید من هم رفتم خوابیدم. صبح سه شنبه که اتفاقاً تعطیل هم بود ( شهادت امام رضا (ع) ) همگی داشتیم صبحانه می خوردیم که به بابایی گفتم: بابا وحید می دونی چی شده ب...
10 بهمن 1390

سپهر بدون پوشک

چند وقتی بود که فکر می کردم سپهری دیگه آمادگی زندگی بدون پوشک رو داره  و بالاخره تصمیم گرفتم در این چند روز تعطیلی بهش کمک کنم که دیگه پوشی نداشته باشه. روز چهارشنبه ١١/٣/٩٠خودم رفتم مهدکودک دنبال سپهر و وقتی داشتیم با هم می رفتیم خونه بهش گفتم که دیگه نمی خوایم پوشی داشته باشیم. رفتیم خونه و بعد از اینکه رفتیم دستشویی بهش گفت سپهر دیگه نمی خوایم پوشی ببندیم دیگه سپهر می خواد شرت بپوشه و هر وقت جیش یا پ پ داشت به مامان میگه ببردش دستشویی. عملیات موفق آمیز بود و فقط یکبار اون هم در حد چند قطره خودش رو خیس کرد.شب هم چون هنوز اطمینان نداشتم پوشکش کردم. پنجشنبه  صبح هم اوضاع خوب بود ظهر با وحید و سپهر رفتیم فروشگاه هایپر (البته با...
13 دی 1390

سپهر در پاییز 90

سلام عزیزکم. این چند وقت که اینجا مطلبی ننوشتم خیلی سرمون شلوغ بود البته باید اعتراف کنم کمی هم تنبلی کردم. تولد سپهر مامان امسال مهر ما ٤بار برای تو جشن تولد گرفتیم که همگی اش به خیر و خوشی تموم شد. خوش به حالت ٤ بار تولد داشتی. یکی با حضور عمه ها و عمو و مامان بتول و بابا حمید. یکی با حضور مامان ملیح و بابا مصطفی ، دایی امیر و خاله فریمان ، خاله نسیم و آقانوری و خاله وجیهه . یکی هم تو مهد با حضور دوستات الینا ، آرینا ، محمد ، سپهر توپوله ، آیسا ، امیرعلی و ... و عمه نعیمه ، عمه نفیسه ، عمو فرید ، مامان ملیح و بابا مصطفی. یکی هم با حضور دوستامون (عمو امیر ، خاله هانیه و مهدیار ) ، (عمو مازیار ، خاله پرستو و پانیا ) ، (عمو پویا ، خا...
12 دی 1390

سپهر در تولد بابا

14 مهر تولد بابایی بود. قرار شد دوست جونی هامون شب بیان خونمون . بابایی هم به خاطر تولدش نرفت سرکار و پیش ما موند. از صبح مشغول تر تمیزی خونه شدیم و به سپهر هم گفتیم که شب مهمون داریم. تا شب که مهمون هامون بیان همش می پرسید پس چرا مهمون هامون نمیان؟ تا بعد از ظهر کارهامون تموم شد و با بابایی رفتیم خرید میوه  و ... . آخر سر رفتیم سوپر سر کوچه من مشغول خرید بودم که سپهر اومد و  گفت :مامان بیا برای تولد بابا از این ها بخریم .( یه قسمتی که بادکنک و وسایل تزئینی تولد داشت ) وااااااااای که چه پسر مهربونی داریم ما! من هم گفت آره مامان به نظرت چی بخریم ؟ - بادکنک بخریم با از اینا(یک سری رشته های براق ) خلاصه خریدیم و اومدیم خونه. هنوز لباس...
16 مهر 1390