سپهرسپهر، تا این لحظه: 15 سال و 7 ماه و 5 روز سن داره

سپهر زندگی ما

سپهر در پاییز 90

1390/10/12 15:49
نویسنده : مامان سارا
273 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عزیزکم.
این چند وقت که اینجا مطلبی ننوشتم خیلی سرمون شلوغ بود البته باید اعتراف کنم کمی هم تنبلی کردم.


تولد سپهر

مامان امسال مهر ما ٤بار برای تو جشن تولد گرفتیم که همگی اش به خیر و خوشی تموم شد. خوش به حالت ٤ بار تولد داشتی. یکی با حضور عمه ها و عمو و مامان بتول و بابا حمید. یکی با حضور مامان ملیح و بابا مصطفی ، دایی امیر و خاله فریمان ، خاله نسیم و آقانوری و خاله وجیهه . یکی هم تو مهد با حضور دوستات الینا ، آرینا ، محمد ، سپهر توپوله ، آیسا ، امیرعلی و ... و عمه نعیمه ، عمه نفیسه ، عمو فرید ، مامان ملیح و بابا مصطفی. یکی هم با حضور دوستامون (عمو امیر ، خاله هانیه و مهدیار ) ، (عمو مازیار ، خاله پرستو و پانیا ) ، (عمو پویا ، خاله ناتاشا و دیانا ) ،‌(عمو ابوالفضل ، خاله مونا و نیلا ) و عمو محمد .

کلی هم خوش به حالت شد همگی شون شرمنده مون کردن و برات کادوهای قشنگ خریدن ، توی اون تولدت که با حضور دوستامون بود هم منو بابایی برات تم پو رو انتخاب کرده بودیم و همه چیز پو بود: تزئینات ، رومیزی ، کیک ، ظرف های یکبار مصرف ، جایزه مهمون هات ، پرچم های کوچک میز غذا و ... خیلی به همه مون خوش گذشت و خدا رو شکر من و بابایی تونستیم اونجوری که دلمون می خواست مراسم تولدت رو برگزار کنیم.

خدایا شکرت به خاطر این نعمت دوست داشتنی که به ما عطا کردی. هر روز و هر ساعت و هر ثانیه خدا رو به خاطر داشتن سپهر عزیزمان سپاسگزاریم.


سفر به محمود آباد

تو آبان ماه من و تو و بابایی سه تایی رفتیم محمود آباد که خیلی خوش گذشت. هر روز با هم می رفتیم تو ساحل زیبای خزر و بازی می کردیم. تو هم کلی با بابا شن بازی کردی و خوشحال بودی. یه چتر هم برای خودت از هایپراستار خریده بودی که اونجا تو بارون برای خودت باز می کردی و کیفش رو می بردی و من کیف می بردم که تو رو هر روز مستقل تر از پیش می بینم.
آهان راستی کلی با حلزون های تو حیاط بازی کردیم ، یکبار هم رو برگ گیاهی یه آبدزدک رو دیدی و به من گفتی می شه بهش دست بزنم و من گفتم آره و تو خیلی آروم اون رو از رو برگ برداشتی اون هم مداوم دستاش رو با اون چنگال هاش تکون می داد و من یاد هاچ زنبور عسل می افتادم (کارتون بچگی های من ). بعدش هم دوباره گذاشتیش رو همون برگ و من تو دلم شجاعت رو تحسین کردم.
چقدر خوبه که من می تونم لحظه لحظه بزرگ شدنت رو ببینم.


اسباب کشی

مامان جونی ما 13 آذر موعد اجاره خونمون تموم می شد و چون پسر آقای صاحب خونه ازدواج کرده بود و می خواست بیاد تو این خونه نمی تونستیم اونجا بمونیم. تو آذر ماه من و بابایی خیلی مشغله داشتیم. از یه طرف دنبال خونه می گشتیم و از یه طرف اسباب جمع می کردیم و به خاطر همین تو اکثراً خونه مامان بزرگ ها بودی و من و بابا کلی دلمون برات تنگ می شد شب ها که میومدیم پیش تو دیگه دلمون یه ذره می شد برات. بالاخره خدا رو شکر یه خونه خوب و نوساز پیدا کردیم و 20 آذر اسباب کشی داشتیم. البته من کمی دلگیر بودم تو این یکسالی که اینجا بودیم من و تو خیلی به همسایه پایینی هامون عادت کرده بودیم تو و آرتین کلی دوست جون شده بودین حتی یه روزهایی تو خودت تنهایی می رفتی پایین حدود یک ساعتی پیش آرتین می موندی و بازی می کردین. اما چه می شه کرد ما باید در کنار هم یاد بیگیریم که همیشه دنیا اونجوری که ما می خواهیم نمی گرده. اما می دونم که تو و آرتین همیشه دوست هم خواهید موند. آرتین ایران دوست اولین دوست تو بود و خواهد موند. خدا رو شکر که یه روزایی تو مهد می تونی ببینیش.
حالا ما تو خونه جدیدمون هستیم . یه ساختمون چهارطبقه تک واحدی که فعلا ما تنها مهمون هاش تو طبقه دوم هستیم.توی دو هفته ای که در فاصله اسباب کشی و ساکن شدنمون تو خونه مون نبودیم یه شب هایی به من می گفتی مامان بریم خونمون می خوام تو تختم بخوابم.
حالا دوباره شب ها تو تختت می خوابی و من برات قصه می خونم و کنار تختت خوابم می بره و یهو بلند می شم می بینم تو خوابیدی و من هم می رم بخوابم.
چند روز پیش تو اتاقت بودیم که به من گفتی مامان چرا اتاق شما حموم و دستشویی داره و اتاق من نداره. منم بهت گفت خوب براش نساختن. اون وقت یه نگاهی به اتاقت کردی و به من گفتی : خوب این کمد اتاق من رو برداریم و به آقاهه بگیم جاش برای اتاق من هم دستشویی درست کنه.
و من بار دیگه عاشق اون حرف زدنت و اون قدرت تفکرت شدم عشق من!

خدا رو شکر که ما می تونیم سقف داشته باشیم. خدا رو شکر که ما می تونیم یه سقف عشقولانه داشته باشیم و خدا رو شکر که ما می تونیم زیر سقف عشقولانه مون شاد و سالم در کنار هم زندگی کنیم.

 


لغات جدید

 

هَنگِربر : همبرگر
تبریک:تبریز   ( پریروز اومدی و به من گفتی مامان دوست من با مامان و باباش با هواپیما رفته بودن تبریک و من هرچی سعی کردم که به تو حالی کنم تبریز تو حرف خودت رو می زدی و می گفتی تبریک)



من هنوز اینجا تو دارم

تو، مرا داری

و این اصلی ترین اصل است.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)