سپهرسپهر، تا این لحظه: 15 سال و 7 ماه و 5 روز سن داره

سپهر زندگی ما

سفر به مشهد

1389/12/9 11:28
نویسنده : مامان سارا
284 بازدید
اشتراک گذاری

ما پنجشنبه ۲۸ بهمن ۸۹ به همراه ناتاشا و پویا و دیانا و علی و آزاده با قطار ساعت ۴ بعدازظهر به سمت مشهد حرکت کردیم. برای سپهر جالب بود که سوار قطار می شد تو راهرو واگن این ور اون ور می رفت و با دیانا بازی می کرد. بعدش هم که دیگه در کوپه رو بستیم و یه جوری سرگرمشون کردیم . ساعت ۷ بود که سپهر خوابید ما هم شام خوردیم (کالباس و مخلفات + کوکوی سیب زمینی که آزاده درست کرده بود ) و چون نصفه شب می رسیدیم ساعت ۹:۳۰ خوابیدیم . ساعت ۲:۳۰ رسیدیم مشهد و چون سوئیت مون رو ۱۰ صبح باید تحویل می گرفتیم رفتیم به یک هتل آپارتمان و بیهوش شدیم تا صبح.فردا صبح هم رفتیم سوئیت رو تحویل گرفتیم که یک واحد آپارتمان بزرگ دو خوابه متعلق به شرکت آزاده اینا در چهارراه فرامرز عباسی (نزدیک پروما ) بود.تا روز دوشنبه ۲ اسفندماه ساعت ۱۱:۲۰ که پرواز داشتیم مشهد بودیم. تو فرودگاه هم سپهر کلی ذوق کرد. وقتی هواپیماها رو دید می گفت هواپیما گنده. تو هواپیما هم در ردیف صندلی های دوتایی کنار من و در کنار پنجره نشسته بود و کلی خوشحال بود. وقتی شام می آوردند من میز جلوش رو باز کردم سپهر هم رو میز ضرب گرفته بود و می خوند : حالا شام شام ، شام شام شام شام . خیلی قشنگ مثل همیشه شامش رو خورد بعدش هم با آزاده تا ته هواپیما ( اونجا که ناتا نشسته بودند ) رفت و برگشت . یکبار هم با رفتیم که یک مهماندار آقا ته هواپیما کلی باهاش سرو کله زد و بهش یه کیک داد . تو هواپیما هم بهش بهش یه کتاب با عکس برگردون جایزه دادند .در این چند روز که مشهد بودیم با سپهر و دیانا کلی بساط داشتیم یک لحظه در نهایت عشقولانه بودند یک لحظه مثل سگ و گربه بهم می پریدند . سر کوچکترین چیزها دعواشون می شد.
یک روز رفته بودیم پروما بچه ها رفتند برای خرید ، من و وحید هم سپهر رو بردیم طبقه آخر شهربازی که کلی خوشحال شد. یه سرسره بادی بود که باید از پله هاش بالا می رفت و سر می خورد میومد پائین . چندبار اول به سختی و چهاردست و پا بالا می رفت اما بعدش راه افتاد چند تا بچه هم سن و سالش هم بودند کلی با هم بازی کردند.
کلاً هم احساس بزرگتری و مراقبت از دیانا رو داشت ، بعضی جاها بهش می گفت بیا دست منو بگیر. تو یه فروشگاه دیانا به لباس ها دست زد رفت دستش رو گرفت بهش گفت : دیانا اینا مال آقاهست دست نزن . یه بار هم داشت می خواست دیانا رو صدا کنه گفت : دیانای خوشگل. تو خونه هم که بودیم موقعهایی که می خواست دیانا رو به قول خودش سرگرم کنه می گفت : دیانا  می خوای برات کارتون بذارم ببینی.
یه روز هم با چندتا از دوستان مشهدی آزاده و علی رفته بودیم یک قهوه خانه سنتی اونجا دید که دیگران قلیون می کشند گیر داده بود که من هم آتیش بزرگ می خوام. با کلی ترفند و بازی از سرش انداختیم وگرنه باید برای آقا قلیون هم می گرفتیم.
روز جمعه هم که رسیدیم مشهد  تا صبح شنبه یک ریز برف اومد و همه جا رو سفیدپوش کرد . وقتی داشتیم می رفتیم بیرون با علی و سپهر کلی برف بازی کردیم.خیلی خوشش اومد . تا وقتی که برف رو زمین ها مونده بود هربار بیرون می رفتیم برف بازی می کردیم.
خلاصه این قسمتی از خاطرات مشهدمون در کنار دوستان و سپهر عزیزمون بود که البته گرچه کمی سپهرداری در سفر سخت بود اما مثل همیشه در کنار سپهر بودن شیرین و دلچسبه.
به امید سفرهای آینده

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (1)

بابای مهرسا
24 مهر 90 9:06
زیارت قبول